|
چراغ خاموش
شهره احديت
بعضي ادمها با عادتهايشان زندگي مي كنند بعضي با حسرت هايشان، انگار اين را جايي خوانده ام. بهرحال من از نوع دومم. امروز از صبح رفتم ارايشگاه. بيش از نصف حقوق ماهيانه ام را خرج خودم كردم. لباس دوختم، موهايم را رنگ كردم. هر كاري كه زنهاي ديگر ميكنند. اصلا عروسي اكرم را بهانه كردم براي دل خودم، تا شب بشود ومن توي اتاق خواب چراغ را روشن كنم وروبروي محمد بنشينم. اما تا امدم وكليد را زدم، محمد بلند گفت:«نور چشامو مي زنه،خاموشش كن!» يعني از شب اول همينطوري بود. جدي وگرفته با نگاه رو به پايين. شب اول تا نشستم روي تخت،چراغ را خاموش كرد وگفت:«ببخشين… روم نمي شه ،گويا روايت هم هست كه خوب نيست توي روشنايي…» ومن توي دلم هزار بار قربان صدقه اش رفتم،گفتم: «بله هر طور شما …» انوقت خودم لباسهايم را كندم و زير لحافي كه رويش عكس ليلي ومجنون را بزرگ گلدوزي كرده بودند دراز كشيدم. محمد هميشه همينطور بود. هر شب چراغ را فورا خاموش مي كرد حالا هم كه بچه اش توي شكمم وول مي خورد باز ميگويد :«روم نمي شه» نه اينكه دوستم نداشته باشد. اينقدر شبها مهربان است و گيج كه مرتب اكرم صدايم مي كند. وقتي صبح به او مي گويم چرا اينقدر اكرم اكرم ميكني ميگويد: «چه فرق ميكنه اعظم يا اكرم،تو براي من هر دويي،اصلا مگه از تو اكرم تر هست؟» توي دلم يك چيزي مي لرزد. ميدوم وميبوسمش. چشمهايش را مي بندد. امشب خيلي خسته است. يك هفته است براي عروسي اكرم مرخصي گرفته. شده خانه شاگرد مادرم. از صبح دنبال كارهاي عروسي اكرم مي دود. اصلا جور ديگري شده، هر كاري كه براي عروسي خودمان بد بود براي عروسي اكرم خوب است. ديروز خاله ام مي گفت:«خوش بحالت خواهر، داماد مومن داشتن خيلي حسن داره» بعد نگاهي به من انداخت كه: «قسمت بوده لابد… . خدايا قربون كرمت برم» قسمت مادر هم اين بود كه دو دختر داشته باشد با دو سال فاصله سني، يكي خيلي خوشگل يكي خيلي…. نمي دانم راضيم به رضاي خدا.
امشب وقتي اكرم وجواد را دست به دست دادند وبا هم رفتند طبقه بالاي آپارتمان ما كه زندگيشان را شروع كنند. محمد را ديدم كه از شكاف چادر روي سر عروس، به اكرم خيره شده بود. با همان چشمهاي محجوبي كه هميشه روي زمين را نگاه مي كرد. حالا خسته وهلاك روي تخت افتاده واصلا نمي فهمد كه من فقط به خاطر او اين همه خرج كرده ام…. بايد بروم بخوابم، چراغ را خاموش مي كنم. بهمن 1380
|
|